سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
سردرد. دردی که در ناحیۀ سر احساس شود. صداع. (آنندراج) (دهار). غول. (منتهی الارب) : صفرای مرا سود ندارد نلکا درد سر من کجا نشاند علکا. ابوالمؤید. توت... محرور را درد سر آورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). تا درد سرم فرونشاند این اشک گلاب سان مرا بس. خاقانی. گل درد سر برآرد و مادرد سر چو گل دیر آوریم و زحمت خود زود می بریم. خاقانی. هنرت مشک نافۀ آهوست چه عجب مشک درد سر زاید. خاقانی. هم به گلاب لعل بر، درد سرم که از فلک با همه درد دل مرا درد سریست بر سری. خاقانی. نه گل بنسبت خاکی نخست درد سر آرد چو یافت صحبت آتش نه درد سر بنشاند. خاقانی. صبحا به گلاب لاله بنشان این درد سری که شب کشیدم. خاقانی. گلابی که آب جگرها بدوست دوای همه درد سرها بدوست. نظامی. مشتری را ز فرق سر تا پای درد سر دید و گشت صندل سای. نظامی. سر چرا بندم چو درد سر نماند وقت روی زرد و چشم تر نماند. مولوی. شراب چون نبود پایدار لذت شرب ضرورتست که درد سر خمار کشم. سعدی. شرابی بی خمارم بخش یارب که با وی هیچ درد سر نباشد. حافظ. مصدوع، درد سرگرفته. (منتهی الارب) ، دردسر. کنایه از سرگردانی. تصدیع. مزاحمت. (ناظم الاطباء). کنایه از محنت و رنج. و با لفظ آوردن و بردن و بیرون بردن و دادن و کردن و گرفتن و کشیدن مستعمل است. (آنندراج). چیزی یا کاری مایۀ تعب. ایذاء. اذیت. زحمت. رنج. اندوه. گرفتاری. مشقت. (یادداشت مرحوم دهخدا) : به حال من ای تاجور درنگر میفزای بر خویشتن دردسر. فردوسی. همه اندوه دل و رنج تن و دردسری وین دل مسکین دارد به هوای تو سری. فرخی. من ندانستم هرگز که ز تو باید دید هر زمان درد دلی و هر زمان دردسری. فرخی. باری ندانمت که چه خود آری ای پسر تا نیستی مرا و ترا هیچ دردسر. فرخی. همسایۀ بدی و ز همسایگان بد همسایگان رسند به رنج و به دردسر. فرخی. کس نداند گفت کو از کس به دانگی طمع کرد با چنین فرمان و چندین شغل و چندین دردسر. فرخی. اگرچه رهی را تو کمتر نوازی بپرهیزی از دردسر وز گرانی. منوچهری. در او هرکه گوئی تن آساتر است همو بیش با رنج و دردسر است. اسدی. هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. وز پی داوری و دردسر و جنگ و جلب جز همه عاریتی چیز گروگان ندهی. ناصرخسرو. هیچ بهتر ازآن نیست که... او را بکشم تا بازرهم از این دردسر واگر او دست یابد، بکشد تا بازرهم. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی). یحیی گفت: اگر این را از پس درد سر نباشد نیک است. (مجمل التواریخ و القصص). گفت اجرت فزون ز دردسر است لیک کاری عظیم پرخطر است. سنائی. بارغم عشق یار بستیم وز درد سر فراق رستیم. سیدحسن غزنوی. ما به تو آورده ایم دردسر ارچه بهار دردسر روزگار برد به بوی گلاب. خاقانی. مرا بر لوح خاموشی الف بی تی نوشت اوّل که دردسر زبان است و ز خاموشی است درمانش. خاقانی. بر بوی وصل تا کی دردسر فراقت آن می هنوز در خم چندین خمار من چه. خاقانی. جهان را چنین دردسرها بسی است وزین گونه در ره خطرها بسی است. نظامی. محتشمی دردسری می پذیر ورنه برو دامن افلاس گیر. نظامی. خاصه خرقۀ ملک دنیا کابتر است پنج دانگ هستیش دردسر است. مولوی. و به مصالح و مهمات کافی بی تعبی و دردسری. (ترجمه محاسن اصفهان ص 91). طالب ملک قناعت چو شدم دانستم که ز سر هرچه زیادت بود آن دردسر است. ابن یمین. بس نگویم شمه ای از شرح شوق خود از آنک دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست. حافظ. شکوه تاج سلطانی که بیم جان در او درج است کلاهی دلکش است اما به دردسر نمی ارزد. حافظ. آری کرا فراغ دل و جان بود چو تو چاره نباشدش ز غم جان و دردسر. موقری (از رادویانی). نمی بریم به می خانه دردسر صائب شراب لعلی ما چهره های گل رنگ است. صائب (از آنندراج). گر نیاوردم به حضرت دردسر معذوردار من که درد پای دارم دردسر چون آورم. صائب (از آنندراج). - به دردسر بودن، گرفتار رنج و زحمت بودن: بر این جمله که تفصیل بدان ناطق است، بکار بردندی تا مردمان به دردسر نبودندی. (تاریخ سیستان). - به دردسر داشتن کسی را، اندوه و زحمت برای وی ایجاد کردن. وی را به غم و مزاحمت دچار کردن: هرکه ز من دردسر نخواهد و غم گو به غم و دردسر مدار مرا. ناصرخسرو. - بی دردسر داشتن کسی را، در آرامش و مسالمت نگه داشتن وی. رنج و زحمت از وی دور کردن: شغل غزنی و حدود آن سخت بزرگ است کسی باید که ما را بی دردسر دارد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373). خواجه احمد گذشته شد پیری پردل وباحشمتی قدیم بود و ما را بی دردسر می داشت. (تاریخ بیهقی ص 372). - دردسر بردن، رفع زحمت کردن. رفع مزاحمت نمودن: یا سرم در دست دردسر ببر یا مرا خواندست آن خالو پسر. مولوی. نه عادت است به خورشید دردسر بردن که رحمتی کن و بر خاک عین لطف گمار. خواجه جمال الدین سلمان (از آنندراج). - دردسر کردن، مایۀ دردسر و صداع شدن: دیدم بسی خلاف توقعز دوستان از صندل ار سخن گذرد دردسر کنم. مخلص کاشی (از آنندراج). - دردسر کشیدن، تحمل صداع و دردسر و زحمت نمودن: صائب جگرش چون جگر صبح شود چاک یک روز اگر چرخ کشد دردسر ما. صائب (از آنندراج). شوکت گلاب می کشم از بوی گل که یار از من دماغ تازۀ او دردسر کشید. شوکت (از آنندراج)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 27000 گزی جنوب ساردوئیه و 24000گزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه. 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان بهرآسمان بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت، واقع در 27000 گزی جنوب ساردوئیه و 24000گزی جنوب راه مالرو بافت به ساردوئیه. 140 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 63هزارگزی باختر مهاباد و 9هزارگزی باختر راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سرد ودارای 156 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه لاوین تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان لاهیجان بخش حومه شهرستان مهاباد، واقع در 63هزارگزی باختر مهاباد و 9هزارگزی باختر راه شوسۀ خانه به نقده. هوای آن سرد ودارای 156 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه لاوین تأمین میشود. محصول آن غلات، توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در 63000گزی جنوب خاوری راین و 7000گزی خاور راه شوسۀ بم به جیرفت. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در 63000گزی جنوب خاوری راین و 7000گزی خاور راه شوسۀ بم به جیرفت. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
متکبر و مدمّغ. (از برهان). کنایه از جاهل و متکبر. (آنندراج) : اگر خسیسی بر من گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سماء سنا. خاقانی. ، صاحب لشکر و سپاه انبوه که او را سپه سالار نیز خوانند. (برهان) ، مست. مخمور. (از آنندراج) : در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان پای طرب سبک برآر ارچه ز می گران سری. خاقانی. شاه گران سر ز می خوش اثر باد و مباداش گرانی بسر. امیرخسرو (از آنندراج). ، غضبناک. خشمین. خشمن. رنجیده خاطر. آزرده خاطر: شاه است گران سر ارچه رنجی زین بندۀ جان گران ندیده ست. خاقانی
متکبر و مُدمّغ. (از برهان). کنایه از جاهل و متکبر. (آنندراج) : اگر خسیسی بر من گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سماء سنا. خاقانی. ، صاحب لشکر و سپاه انبوه که او را سپه سالار نیز خوانند. (برهان) ، مست. مخمور. (از آنندراج) : در قصب سه دامنی آستئی دو برفشان پای طرب سبک برآر ارچه ز می گران سری. خاقانی. شاه گران سر ز می خوش اثر باد و مباداش گرانی بسر. امیرخسرو (از آنندراج). ، غضبناک. خشمین. خشمن. رنجیده خاطر. آزرده خاطر: شاه است گران سر ارچه رنجی زین بندۀ جان گران ندیده ست. خاقانی
آنکه خود را برتر از دیگران داند متکبر مغرور: اگر خسیسی برمن گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سما سنا. (خاقانی)، صاحب سپاه انبوه سپهسالار، مست و مخمور: در قصب سه دامنی آستیی دو برفشان پای طرب سبک برآرا زچه زنی گرانسری. (خاقانی)، خشمگین غضبناک
آنکه خود را برتر از دیگران داند متکبر مغرور: اگر خسیسی برمن گران سر است رواست که او زمین کثیف است و من سما سنا. (خاقانی)، صاحب سپاه انبوه سپهسالار، مست و مخمور: در قصب سه دامنی آستیی دو برفشان پای طرب سبک برآرا زچه زنی گرانسری. (خاقانی)، خشمگین غضبناک
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)
قابل پرستش معبود: گذر کردم زآب و شکر گفتم بسجده پیش یزدان گرو گر. (لبیبی) توضیح در این مورد بعضی فرهنگها بمعنی قاهر و قادر و غالب (صفات خدا) و برخی دیگر بمعنی مراد بخش نوشته اند (برهان) و صحیح نمی نماید، خدای تعالی (و آن بجای ترکیب توصیفی یزدان گرو گر یا خدای گرو گر است: فرزند تو امروز بود جاهل و عاصی فردات چه فریاد رسد پیش گرو گر ک (ناصر خسرو)